جدول جو
جدول جو

معنی موس موس - جستجوی لغت در جدول جو

موس موس
تملق، چاپلوسی
تصویری از موس موس
تصویر موس موس
فرهنگ فارسی عمید
موس موس
حکایت آواز و صوت لبها که بهم آید و نفس آرام و به توالی به درون کشیده شود خوشایند کودک یا جلب توجه او را
لغت نامه دهخدا
موس موس
تملق چاپلوسی
تصویری از موس موس
تصویر موس موس
فرهنگ لغت هوشیار
موس موس
تملق، چاپلوسی
تصویری از موس موس
تصویر موس موس
فرهنگ فارسی معین
موس موس
مجیزگویی، تملق، خوش باش، خوش خدمتی، خوش رقصی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موسوس
تصویر موسوس
وسواس دار، وسواسی، وسوسه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مس مس
تصویر مس مس
آهستگی و کندی در کار
مس مس کردن: در کاری آهستگی و کندی کردن، کاری را به تانی انجام دادن
فرهنگ فارسی عمید
(مِ مِ)
در تداول عوام، به او، به وی: کاغذ را بش دادم
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ / مُ مُ)
موجها و کوهه های آب پیاپی. (ناظم الاطباء). خیزابه های پی درپی. خیزابها که یکی پس از دیگری پدید آید و حرکت کند. امواج بیشمار پیاپی و پرآشوب. آب با نره های بسیار. آب با ستونه های بسیار. آب با نوردهای بسیار. آب با شترک های بسیار. با اشترک های بسیار:
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
منوچهری.
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوس پشت ابر چو چرغ است رنگ رنگ.
خسروانی.
وگر بیند از دردر او موج موج
سراینده را سر برآرد به اوج.
نظامی.
نفیر نهنگان درآمد به اوج
ز هر گوشه می رفت خون موج موج.
نظامی.
و رجوع به موج شود
لغت نامه دهخدا
(شُ تَ)
آواز برآوردن از لبهای جمعآمده و نفسهای آرام به توالی به درون کشنده، (اصطلاح عامیانه) دم جنبانیدن و پوزه به پر و پای کسی مالیدن چنانکه سگ. مانند سگ دهان سودن به هرجای. (یادداشت مؤلف). مانند سگ دنبال کسی با حال تبصبص و تملق یا تملقی سخت رفتن. به تملق همیشه دنبال کسی رفتن به انتظار سودی. تملقی به دنائت. مثل سگ که برای صاحبش دم جنباند تملق و تبصبص نمودن. تملق نمودن با عمل و گفتار. تملق و چاپلوسی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ وِ)
آنکه با خود حرف می زند و زمزمه می کند. (ناظم الاطباء).
- موسوس سودایی، مرد ملول و مغموم. (ناظم الاطباء).
، وسوسه کننده. آنکه وسوسه کند. آنکه به سوی اندیشه و رای و راه بدبکشاند: شیطان موسوس. وسوسه انگیز. به وهم و خیال بدو باطل افکننده. (از یادداشت مؤلف) : عنان و خرد به شیطان موسوس هوا داده. (سندبادنامه ص 285).
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- موسوس شدن، وسوسه شدن. به وهم و خیال باطل افتادن. (از یادداشت مؤلف) :
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
حافظ (چ قزوینی ص 113)
لغت نامه دهخدا
پریشان، پراکنده، چنانکه تارهای مو، آشفته:
گرچه صنما همدم عیساست دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بس که بردم ستمت
مویی مویی که موی مویم ز غمت،
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 708)
لغت نامه دهخدا
روضه ذی هاش، موضعی است، عیاض بن نصر هری گوید:
بروضه ذی هاش ترکنا قتیلهم
علیه ضباع عکف و نسور
لغت نامه دهخدا
تصویری از موج موج
تصویر موج موج
موجها و کوهه های آب پیاپی، امواج بیشمار پیاپی و پر آشوب
فرهنگ لغت هوشیار
حالتی که قبل از تب و لرز عارض شود و آن چنانست که گویی جاروی تر بر پشت شخص کشند و وی احساس سرما سرما کند زنجموره قشعریره. یا مور مور شدن کسی را حالت مور مور دست دادن او را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موس موس کردن
تصویر موس موس کردن
چاپلوسی کردن برای بدست آوردن خاطر کسی تملق گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
آهستگی تانی. یا با مس مس باهستگی بتانی: پس نشست و نوشت با مس مس قصه را چند صورت مجلس. (بهار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسوس
تصویر موسوس
گمانکار بوسوسه افتنده
فرهنگ لغت هوشیار
حالتی که قبل از تب و لرز عارض شود و آن چنان است که گویی جاروی تر بر پشت شخص کشند وی احساس سرما کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مس مس
تصویر مس مس
((مِ مِ))
آهستگی، کندی
فرهنگ فارسی معین
چاپلوسی کردن، تملق گفتن، خوشباش گفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درنگ، این پا و آن پا کردن، کاری را مهمل گذاشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم شل و ول، تنبل
فرهنگ گویش مازندرانی
وارفته و تنبل، کم تحرپک
فرهنگ گویش مازندرانی
الکی خوش
فرهنگ گویش مازندرانی
دنبالچه ی مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
خرس موس
فرهنگ گویش مازندرانی
لواط همجنس بازی مردان
فرهنگ گویش مازندرانی
با اشتیاقی وافر و حالتی هوسناک به دنبال افراد وبه ویژه زنان
فرهنگ گویش مازندرانی